دل نوشته ها
ASTAN
شنبه 5 شهريور 1390برچسب:, :: 0:46 ::  نويسنده : دارا

 

 

سلام.اینبار به طور کاملا معجزه آسائی زود آپدیت کردم.خودمم خیلی دلم میخواد که همیشه همین طور باشه اما......این بار با دو تا شعر در خدمتتون هستم و مثل همیشه چند تا عکس که مکمل این پست میشه.پیشاپیش هم از همه دوستانم ممنونم که به من سر میزنن و از کامنت های پر مهرشون من و بی بهره نمیذارن.شاد باشین و ثانیه های زندگیتون آبی.

 

امروز تاب بی خیال دیروز و فردای ماست که من و تو را بی امان به این سو و آن سو می برد / دیگرنه دلی مانده که بتوان به نام او آغاز کرد و نه می شود بدون نام او از ابتدای حادثه ای رو به سمت و سویی پرواز کرد / گاهی باید از تعبیر یک خواب خوش شبانه دور شد و به هراز گنگ یک آسمان تاریک رسید تا با طرح تنهایی مهتاب کمی همرنگ شد و فهمید آنچه ما در آسمان زندگی خویش تابیدنش را حق ساده ی خود می دانیم به فهم بی صدا ترین لحظه های بی کسی اش هم جلوه ای به رنگهای سربی و هوای مه گرفته ندارد / من نمی گویم این عبور، تلاقی عهدهای ماندگاری و ترانه های یادگاری دو علاقه با سکوت رفتن و شکستن قرارهای نرفتن است / من به این می اندیشم که راه بر نفسهای آنکه دستهایش به هوای خدانگهدار، برای همیشه در افق این جاده به طرح غم انگیز تنها شدن گم می شود جدا از قاعده های تلخ و شیرین پروردگار رو به ورق پاره های ذهنش واژه ای بر نمی تابد .

آنقدر بي خيال از بازنگشتنت گفتي،
كه گمان كردم سر به سر ِ اين دل ِ‌ساده مي گذاري!
به خودم گفتم
اين هم يكي از شوخي هاي شاد كننده ي توست!
ولي آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ي من،
در كوچه هاي بي دارو درخت ِ خاطره بود!
هاشور ِ اشك بر نقاشي ِ چهره ام
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ي بي چراغ!
ديروز از پي ِ گناهي سنگين، گذشته را مرور كردم!
از پي ِ تقلبي بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
بايد مي فهميدم چرا مجازاتم كرده اي!
شايد قتل ِ مورچه هايي كه در خيابان
به كف ِ كفش ِ من مي چسبيدند،
اين تبعيد ناتمام را معنا كند!
یا شيشه اي كه با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگي شكست!
يا سنگي كه با دست ِ من
كلاغ ِ حياط ِ خانه ي مادربزرگ را فراري داد!
يا نفرين ِ ناگفته ي گدايي، كه من
با سكه ي نصيب نشده ي او براي خودم بستني خريدم!
وگرنه من كه به هلال ابروي تو،
در بالاي آن چشمهاي جادويي جسارتي نكرده ام!
امروز هم به جاي خونبهاي آن مورچه ها،
ده حبه قند در مسير ِ مورچه هاي حياطمان گذاشتم!
براي آن پنجره ي قديمي شيشه ي رنگي خريدم!
يك سير پنير به كلاغ خانه ي مادربزرگ
و يك اسكناس ِ سبز به گداي در به در ِ خيابان دادم!
پس تو را به جان ِ جريمه ي اين همه ترانه،
ديگر نگو بر نمي گردي!
 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان درآستان جانان و آدرس astan.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان