وقتي مادر شهيد را ضعيفه مي خوانيم...
ASTAN
شنبه 5 شهريور 1390برچسب:, :: 0:16 ::  نويسنده : دارا

شايد اشاره به آن دوران ديگر اين روزها چندان محلي از اِعراب نداشته باشد. روزهايي که ديگر از عروج گفتن بچه گانه به نظر مي رسد. روزهايي که اينترنت پر سرعت فضايي براي احساسات ناب باقي نگذاشته و البته روزهايي که شهيدانمان را مرده مي خوانيم. ولي من اطمينان دارم که حتي هنوز هم مي توان فهميد که چقدر فرق است بين چشمک هاي دختران و پسران شهرهاي دود زده با رقص باد در لا به لاي نخل هاي بي سر اروند و چقدر فرق است بين بوي تند ادکلن فرانسوي دختران بزک کرده خيابان تجریش با بوي نم خاکهاي شلمچه بعد از باران عصر گاه پاييزي و چقدر فرق است بين رنگ سرخ ماتيک شيطانکهاي بازار ستاره با رنگ سرخ خون جوان روستايي ساده اي که رمل هاي فکه را سيراب کرد. براي همين هم سرانجام در ميان اين دو دلي اميدم بر ياس چيره شد و اين چنين شد که شما اکنون اين نامه را مي خوانيد: 

جناب آقاي دکتر صادقي، رياست محترم دانشگاه شيراز، سلام عليکم  

آنچه پيش روداريد دست نوشته هاي مرقوم شده يکي از هزاران دانشجويي است که در دانشگاه تحت نظارت شما تحصيل مي کند و البته اگر به علت ذيغ وقت ناشي از جلسات مهم اداري ميل چنداني به مطالعه آن نداريد نيز هيچ اشکالي ندارد، چرا که بعد از طي کردن بهترين سالهاي جوانيم در اين دانشگاه و اکنون که به پايان روزهاي تحصيل خود در دانشگاه شيراز رسيده ام ترجيح ميدهم که اينها را بگويم و بروم تا فردا خود را به خاطر نگفتن اين مطالب ملامت نکنم. دقيقا نمي دانم از کجا بايد شروع کنم؟ ولي اجازه دهيد براي حسن شروع هم که شده به سالهاي دفاع مقدس برگرديم. سالهايي که شايد شما هم مانند بسياري از جوانان بي اسم و رسمي که عاشقانه لباسهاي خاکي بسيج را برتن مي کردند در جبهه ها حضور داشتيد و حتماً با بسياري از دوستان شهيدتان هم نوا بوديد و هم سفره. علي ايّ حال اکنون آنها "عند ربهم يرزقون اند" و اين شما و ساير همرزمان به جاي مانده از دفاع مقدس هستيد که بايستي احيا گر نام و مرام آن بزرگواران باشيد. اتفاقاً سؤال اصلي من نيز در همين مورد است. آقاي دکتر! آيا براستي فکر مي کنيد چنين بوده ايد يا نه؟ به زعم بنده مجموعه مديريتي شما نه تنها احيا گر نام آنها نبوده اند بلکه در راه کساني که سعي در اين کار داشته اند نيز سنگ اندازي کرده اند. جناب آقاي دکتر صادقي! به سالگرد تدفين 5 شهيد گمنام در دانشگاه تحت نظارت شما رسيديم. خوب به ياد دارم قولهايتان را قبل از مراسم خاکسپاري شهداء- که البته انصافاً در آن مراسم همکاري خوبي داشتيد- قول هايي که در آنها صحبت از ساختن فضايي فرهنگي و مناسب، با محوريت شهدا، و بالاتر از آن ساختن مسجدي وسيع در جوار گلزار شهدا بود. اکنون یک سال از آن قول ها مي گذرد و دريغ از يک آجر! تا چه رسد به ساختمان. من چه مي توانم بگويم جز اينکه دچار روزمرگي شده ايد- البته در خوش بنيانه ترين حالت- و آن حرفهايتان را فراموش کرده ايد. خودتان به کنار! با نزديکانتان چه بايد بکنيم؟ براستي فردي نظير دکتر“ع“ چرا بايستي در پست معاونت شما قرار بگيرد. همان که وقتي با تعدادي از رفقا نزد ايشان رفتيم و عرض کرديم که از شدت سرما بيش از چند دقيقه نمي توان آنجا ايستاد فرمودند که “شهدا در جبهه سختي کشيده اند. آنها اکثر مواقع کنسرو مي خوردند و... بنابراين هر کس مي خواهد به زيارت آنها برود نيز بايستي سختي بکشد!” و اين حرفهاي جالب را به عنوان مستدلترين دلايل خود ارائه مي کردند! آقاي دکتر! خوب به ياد دارم که همان روزها سخنان ايشان را به شما انتقال داديم اما شما جز ابراز تعجب هيچ اقدامي انجام نداده و سکوت کرديد. آيا به راستي اينکه ايشان حوزوي هستند و مجتهد هستند و... دليل قانع کننده اي براي ابقاء ايشان است؟! آخر کدام منصفي استدلال ايشان مبني بر روايت (افضل الاعمال اهمزها: برترين اعمال سخت ترين آنها هستند) را در اين مقوله مي پسندد؟! (بنده در مقام بررسي عملکرد ايشان نيستم که اين موضوع خود مقاله اي مفصل و جداگانه را مي طلبد و فعلا فقط قصد اشاره به کم اهميتي ايشان به مقوله شهدا و فرهنگ شهادت را دارم، همان طور که واضحات ديگري نيز وجود دارد که اکنون جاي باز کردن آنها نيست) آقاي دکتر! بگذاريد قدري راحت تر با شما سخن بگويم. ما دانشجويان هيچ ابايي از بيل زدن براي شهدا نداريم بلکه افتخارمان به اين کارهاست و به کرار خدمتتان رسيده و عرض کرده ايم که اگر بنا به هر دليلي براي چنين مسائل بي اهميت يا کم اهميتي! وقت نداريد کار را به دانشجويان بسپاريد (همچنان که تقريبا تمام کارهاي فعلي اعم از سنگ گذاري قبور، کشيدن راه، فضا سازي مکان و... را همين دانشجويان انجام داده اند) اما متاسفانه نه خود کار مي کنيد و نه کار را به دانشجويان مي سپاريد - هر چند مطمئناً در وهله اوّل اين کار وظيفه شماست هم چنان که در نامه خود به بنياد حفظ آثار به اين امر اذعان داشته ايد و در جلسه مورخ 20/8/87 با تعدادي از دانشجويان نيز تأکيد فرموديد که آخر همين ماه عمليات اجرايي را آغاز خواهيد کرد که اين نيز متاسفانه قولي تو خالي بيش نبود!) آقاي دکتر صادقي! آخر چه طور در زمانه اي که چفيه ملعبه گرديده است و گلزار مقبره، اين بي اعتنايي ها را از جانب شمايي که خودتان بايد بيش از ديگران نگران باشيد تحمل کنيم! براستي جاي امام وشهدا خالي است تا ببينند در کشوري که براي آن خون دل خوردند اکنون مديراني بر مسند رياست تکيه زده اند که بديهي ترين اصول نيز هنوز برايشان حل نشده و آنانکه ارزش ها را مي شناسند نيز در شلوغي شهر ها، فراموش کار شده اند و چه عجب که در چنين محيطي روسري دختر ويلا نشين چفيه شود و مادر شهيد ضعيفه! استاد عزيز! اي کاش همان قدر که به فکر حضور در جلسات هيئت رئيسه و شوراي نظارت و شوراي فرهنگي و .... بوديد لا اقل همان قدر هم جهت بر پايي کنگره ها و يادواره هاي صاحبان نعمت خود که همان شهيدان به خون خفته هستند اهتمام مي ورزيديد و نه اهتمام بلکه مانع نمي شديد! نمي دانم هنوز هم مي توانيد به ياد آوريد گريه هاي سوزناک بچه هاي گردان را در شبهاي عمليات يا نه؟ و يا لحظات انفجارها و گرفتار کمين شدن ها را؟ و يا نمازهاي بي رياي بسيجيها را در نيمه هاي شب که حتي ملائک هم در خلوت آنان راه نداشتند؟ افسوس که بسياري از آنها که روزي در خط مقدم شکارچي تانک بودند امروز خود شکار سياستمداراني شده اند که حتي يک شب را هم با بسيجي ها سر نکرده اند و افسوس که پيست مسابقه شهادت را که روزي در هور الهويزه و دشت عباس و طلائيه مي ديديم به پيست مسابقه رياست در کيش و قشم و چابهار فروختيم و چه بد تجارتي است اين معامله! اي کاش مي شد هنوز هم از اتاقهاي رياستتان بوي خاکهاي بي ادعاي شلمچه را استشمام کرد، ولي افسوس که چقدر زود همرزمان شهيدتان را از ياد برده ايد.

 استاد خوبم! متني را در منزل دارم که بدون اغراق هر دفعه که آن را مي خوانم قطرات اشک حلقه حلقه، چشمانم را مي پوشاند. شايد خواندن آن براي شما هم خالي از لطف نباشد. نامه اي است از يک دختر بچه يتيم براي شما و همرزمانتان:

 "با سلام به امام زمان عليه السلام و درود به امام خميني و سلام به رزمندگان اسلام. اسم من زهرا مي باشد، اين هديه را که نان خشک و بادام است براي شما فرستادم. پدرم مي خواست جبهه بيايد ولي او با موتور زير ماشين رفت و کشته شد. من 9 سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف ديگر را قالي بافي مي روم. مادرم کار ميکند. ما 5 نفر هستيم. پدرم مرده و بايد کار کنيم و من 92 روز کار کردم تا براي شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا مي خواهم که اين هديه را از يک يتيم قبول کنيد و پس ندهيد و مرا کربلا ببريد. آخر من و مادرم خيلي روزه مي گيريم تا خرجي داشته باشيم، مادرم، خودم، احمد و تقي برادر کوچکم سلام مي رسانيم. خدانگهدار شما. پاسداران اسلام باشيد 8/11/62 “ 

آقاي دکتر! بعد از خواندن اين نامه فقط يک سؤال از شما دارم!: شما رئيس يکي از معتبرترين دانشگاههاي ايران اسلامي هستيد، يک دکتر، يک عضو هيئت علمي، يک استاد، يک شيعه اثني عشري و يک ... و يک ... اين دختر بچه هم فقط يک يتيم دبستاني است که نه مدرک دکترا دارد و نه... و نه... ولي به راستي فکر مي کنيد چقدر بين شما و او فاصله است. 1فرسخ؟ 2فرسخ؟ 1سال؟ 2سال؟ 1عمر؟ يک دنيا؟... اميدوارم وجدان شما جوابگوي منصفي براي اين پرسش باشد. در پايان به عرض مي رسانم که آنچه نوشتم نمونه اي بود از خروارها حرفي که براي گفتن با شما داشته و دارم. حرفهايي همگي تکه تکه مثل پاره هاي زخم و ناله هاي درد و پژواکي براي غصه هاي درونم. ضمنا اگر احياناً به دليل شدت تأثر در برخي مطالب از حق و عدالت عدول کرده ام از حضورتان عذر خواهي مي نمايم و صادقانه به عرض مي رسانم که جايگاه شما به عنوان يک استاد و معلم که به گردن صدها جوان هم سن و سال من حق داريد در نظر بنده و امثال بنده همچنان محفوظ و محترم مي باشد و في الواقع آنچه که گفته ام تنها صداي وجدانم در اعتراض به سيا ستهاي نا معقول يک مسئول است و نه يک معلم که البته هيچ گاه به خود اجازه نمي دهم که به ساحت مقدس علم و عالم اسائه ادب کنم.

رونوشت

1- تمام شهداي گمنامي که به قول پير جماران انيسي جز نسيم صحرا و مونسي جز حضرت زهرا (س) ندارند، علي الخصوص 5 شهيد گمنام دانشگاه شيراز و خاص تر دوست صميمي ام شهيد 17 ساله اي که در عمليات نصر7 به معراج رفت، همان که با دستان خودم او را به خاک ابديت سپردم و تلقينش را خواندم و صد البته اکنون به سبب اين همه کم لطفي پيش آمده پشيمانم از اين کار!  

2- همه شهداي دانشجويي که از بهترين سرمايه هاي خويش گذشتند تا امروز من و امثال من به راحتي پشت نيمکتها بنشيينم و احيانا اگر دلمان خواست آرمانهاي آنها را هم به سخره بگيريم، با وضع حجاب و لباسمان به آنها دهن کجي کنيم و با خود بگوييم همان بهتر که آنها رفتند، چون اگر بودند احتمالا اکنون مزاحمي بودند براي آزاديهاي فردي و اجتماعي مان، مزاحم شرب خمرهايمان در خوابگاه، مزاحم قمار بازي کردنهايمان در ترياي دانشگاه، مزاحم عشوه گريهايمان در ورودي دانشکده ها، مزاحم دعوت از روشنفکران راديکال ضد انقلاب و امام، مزاحم رفاه و سرمايه داري و نحوه فعاليتمان در شرکتهاي چند منظوره و مزاحم درج سخت ترين مطالب در نشريات دانشجوئيمان و بالاخره مزاحم همه آنچه را مي خواهيم دوستش بداريم حتي بيشتر از خود شهدا!!

(این مطلب را 9 اسفند سال گذشته -به مناسبت سالگرد تدفین 5 شهید گمنام در دانشگاه شیراز- در نشریه دانشجویی سیزده57 نوشته بودم. آن موقع امیدهایی داشتم که آقایان بخود بیایند اما یک سال دیگر هم گذشت و هیچ تغییری حاصل نشد! این شد که دوباره همان مطلب را بی هیچ کسر و اضافه ای در وبلاگ گذاشتم. راستی به نظرتان 9 اسفند 89 هم مجبور هستم برای سومین بار همین مطلب را عنوان کنم؟!)

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان درآستان جانان و آدرس astan.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان